اشعار شب سوم محرم الحرام - شهادت حضرت رقیه(س)
دیشب مدینه بودیم و میگفتی و میخندیدم
لالائی هات تو گوشمه رو دستت آروم خوابیدم
بابا نگو خواب میدیدم
دیشب داداش علیم اومد به روی دستام بوسه زد
میگفت عزیزم از سفر برات النگو خریدم
وای بازم خواب میدیدم
دیشب دیدم که عمه جون با قاسم اومد خونمون
میگفت برات یه چادر خوشگل گلدار بریدم
بابا اینم خواب میدیدم
دیشب میون دفترم برای داداش اصغرم
عکس عموم رو با علم کنار دریا کشیدم
نگو بازم خواب میدیدم
یه شب جا موندم از همه به روی دست فاطمه
چشام میرفت که خواب بره با سیلی از خواب پریدم
کاشکی اینم خواب میدیدم
******************
تا آخرین ستارهی شب را شمرده است
او منتظر به کیست که خوابش نبرده است؟
بازم صدای پای کسی میرسد به گوش
با جان و دل به صدا گوشها سپرده است
نه این صدای پای عمو نیست، وایِ من
باور نمیکنم، نه، عمویم نمرده است
با چشمهای خسته خدا را میکند نگاه
یعنی پدر را به خداوند سپرده است
جا باز کرده حلقهی زنجیرهای درد
از بس که با دو دست قلبش فشرده است
او و گرسنگی و غم دوری پدر
تن، تازیانه و زخمها که خورده است
تا آخرین ستارهی شب را شمرد و باز
حالا سه شب گذشته و چیزی نخورده است
حمیدرضا بشیری
********************
ابروی کبودم چه به ابروی تو رفته
این موی پر از پنجه به گیسوی تو رفته
این زلف شکن در شکنم شانه نخورده
این موی پریشان به خم موی تو رفته
هرچند که جای، گوشه ویرانه گرفتم
عطر نفسم بر لب خوش بوی تو رفته
تنها نشده شکل تو دندان شکسته
این دنده پهلو به پهلوی تو رفته
با مادر خود فاطمه گفتم شب دیدار
بازوی ورم کرده به بازوی تو رفته
تا باز کنم پلک تو را باز میفتد
چشمان تو بر دختر ،کم روی تو رفته
از پای همه قافله خلخال ربودند
از دست نگفتی که النگوی تو رفته
********************
مي ريخت لاله لاله غم از عرش محملش
هر دم رسيد تا سر بابا مقابلش
چشمان نيمه جان و غريبش گواه بود
در آتش فراق پدر سوخت حاصلش
هر لحظه در تلاطم طوفان طعنه ها
چشمان غرق خون عمو بود ساحلش
چشمش براي ديدن بابا رمق نداشت
از بس که شد محبت اين قوم شاملش
از لطف دست سنگي يک شهر حرمله
کم کم شبيه فاطمه ميشد شمايلش
روي کبود و موي سپيد ارث مادري است
وقتي سرشته از غم زهرا شده گلش
جانش رسيد بر لبش از دست خيزران
آخر چه کرد طعنة آن چوب با دلش
از نحوة شهادت او عمه هم شکست
تا ديد داغ تشت طلا بوده قاتلش
او هرگز از کبودي بال و پرش نگفت
غساله گفت يک سر مو از فضائلش
دستان کوچکش که ضريح اجابت است
دل بسته بر کرامت او چشم سائلش
يوسف رحيمي
********************
بازم بهانهی پدرش را گرفته است
داغی تمامی جگرش را گرفته است
چشم انتظار دیدن گمکردهی خود است
دیشب ز نیزهها خبرش را گرفته است
از بس ز آسمان بلا سنگ آمده
باشد که بمیرم، سرش را گرفته است
به حال و روز چشم نحیفش چه آمده؟
دستی نگاه مختصرش را گرفته است؟
ای وای! برای یک دو قدم میکِشد خودش
عمه بیا کمک! کمرش را گرفته است
حمیدرضا بشیری
********************
به کُنجِ دِیر و خرابه، دلم عزا دارد
برای درد دل من، خدا شفا دارد
اذیتم کنید تا، شبم سحر گردد
چرا کنم ناله؟ دلم خدا دارد
خبر رسانده برایم، فرشتهای در خواب
که میهمان امشب، مرا دوا دارد
قسم به لبهای سیاه و سرخ پدر
سه ساله میدهد احسان، هر آنچه را دارد
به سینی و سر و بوسه، چو شام من آغاز
شب قشنگ سه ساله کی انتها دارد؟
صدای صوت حزینت به گوش عالم بود
ز بس که نیزه بخورده، عجب صدا دارد
چه رد محسوسی، رویت به خود دارد
گمان که زخم بدی هم، سر از قفا دارد
میان کوه لبت جلگهای ز خون دیدم
به چشمه چشمهی خون، روزنه نما دارد
به یاد خانهیمان در مدینه، ای بابا
خواب در آغوشت، بَه، عجب صفا دارد
حمیدرضا بشیری
********************
آیینهدار قافلهی بیقراریام
آیینهام شکسته و گرد و غباریام
بیچاره میکنم همهی شهر شام را
از نالهها و گریهی شبزندهداریام
حرفی بزن برای دلم، صحبتی بکن
یک مرهمی گذار بر این زخم کاریام
شأنت به نیزه نیست بیا روی دامنم
دستم نمیکند که در این کار یاریام
بالای نیزه بودی و دیدم به چشم خود
سنگت زدند تا شکنند استواریام
این نیزه نیست رحل کتاب رقیه است
جبریل آمده به ملاقات قاریام
کوه وقار بودم و مملو از غرور
حالا ببین تو وسعت این شرمساریام
امیرحسین محمودپور
********************
دخترت بعد تو پیش چه کسی ناز کند ؟
او چگونه لب مجروح خودش باز کند؟
سعی بسیار کند تا سر تو بردارد
با چه زجری سرت اندر بغل خود آرد
خاک و خون از دهن بسته ی تو باز کند
زیر لب شکوه زدست همه آغاز کند
اشکش افتاد به رخ چهره ی زخمیش بسوخت
دیده ی بسته ی خود بر لب زخمیت بدوخت
راه دیدن چو ندارد لب تو دست کشید
زخم خود کرده فراموش جراحات تو دید
دید قاری ِ نوکِ نیزه لبش پاره شده
جای چوبی به لبش دیده و بیچاره شده
گفت کی بر لب تو چوب فرود آورده ؟
قد از غم خم من را به سجود آورده؟
تار شد دیده من یا که تو خاکی شده ای
میهمان کنج تنور حرم کی شده ای ؟
خاک بر چهره ی تو از ره دور آمده ای
من بمیرم مگر ازکنج تنور آمده ای ؟
رد سنگی که به سر جای شده بوسیدم
تو مرا بخش اگر آب کمی نوشیدم
فکر کردم که رساندند به لعلت آبی
که بدون تو نمودم لب خود تر گاهی
بعد تو ما هدف سنگ در اینجا شده ایم
ما که از داغ غم تو همگی تا شده ایم
باب بی سر شده ام چهره و رویم دیدی؟
جای آن آتش افتاده به مویم دیدی ؟
جای دستی که نشسته به رخم میسوزد
عمه بر موی سفیدم نگهش میدوزد
بعد تو پاره ی نان پیش من انداخته اند
کوچه پس کوچه ی این شهر مرا تاخته اند
فکر پای ِ پر از آبله ام را نکنند
فکر سنگینی این سلسله ام را نکنند
سنگها بر سر ما از همه سو می آمد
از همه نغمه ی " عباس عمو ..!" می آمد
بعد تو حرمت اهل حرمت کم شده است
قامت خواهر غم دیده ی تو خم شده است
ماه ِ بر نیزه به هنگام خسوف آمده ای
مثل خورشید که در حال کسوف آمده ی
در دل طشت طلا پیش زمین گیر رسید
یوسف نیزه نشین از بر ِ تعبیر رسید
خون لبهای پدر را به لبش پاک نمود
بوسه بر روی لبان ِ پر ِ از چاک نمود
کم کم افتاد دگر از نفس و چشمش بست
او به همراه پدر رفت وازآن سلسله رست
عمه را با همه غمهای خودش کرد رها
همسفر با پدرش رفت دگر پیش خدا
وحید مصلحی
********************
از سفر عاقبت سرت آمد
نور بر چشم دخترت آمد
شامیان طعنه ام دگر مزنید
پدرم از مسافرت آمد
عمه جان خیز و خانه جارو کن
پدر من ، برادرت آمد
زیر باران سنگ سنگدلان
چه بلائی سر، سرت آمد
لحظه سربریدنت بابا
با خودم گفتم که آخرت آمد
زیر خنجر به گوش خسته من
سوز آواز حنجرت آمد
یاد داری ز ناقه افتادم
خصم پست و ستمگرت آمد
تازیانه به دست با چکمه
بهر آزار دخترت آمد
کس نداند چها آنشب بر
یاس پاک و مطهرت آمد
قافله رفته بود و من تنها
مانده بودم که مادرت آمد
یاد داری شبی میانه راه
دختر تو برابرت آمد
دست آورد و بر لبت نرسید
ولی از روی نی سرت آمد
جان من با لبم پدر دیگر
روی لبهای پرپرت آمد
********************
مرا که دانه اشک است،دانه لازم نیست
به ناله انس گرفتم،ترانه لازم نیست
زاشک دیده به خاک خرابه بنوشتم
به طفل خانه بدوش آشیانه لازم نیست
نشان آبله و سنگ و کعب نی کافیست
دگر به لاله ی رویم نشانه لازم نیست
به سنگ قبرمن بی گناه بنویسید
اسیر سلسله را تازیانه لازم نیست
عدو بهانه گرفت و زدو به او گفتم:
بزن مرا که یتیمم،بهانه لازم نیست
مرا ز ملک جهان گوشه خرابه بس است
به بلبلی که اسیر است لانه لازم نیست
محبتت خجلم کرده،عمه دست بردار
برای زلف به خون شسته ،شانه لازم نیست
به کودکی که چراغ شبش سر پدر است
دگر چراغ به بزم شبانه لازم نیست
وجود سوزد از این شعله تا ابد((میثم))
سرودن غم آن نازدانه لازم نیست
حاج غلامرضا سازگار
********************
این صحنه ها را پیش از این یکبار دیدم
من هر چه می بینم به خواب انگار دیدم
شکر خدا اکنون درون تشت هستی
بر روی نی بودی تو را هر بار دیدم
بابا خودت گفتی شبیه مادرم باش
من مثل زهرا مادرت ازار دیدم
یک لحظه یادم رفت اسم من رقیه است
سیلی که خوردم عمه را هم تار دیدم
احساس کردم صورتم آتش گرفته
خود را میان یک در و دیوار دیدم
مجموع درد خارها بر من اثر کرد
من زیر پایم زخم یک مسمار دیدم
(سوغات مکه)توی گوشم بود بردند
کوفه همان را داخل بازار دیدم!
کاظم بهمنی
موضوعات مرتبط: حضرت رقیه(س) - شهادتشب سوم محرم
برچسبها: اشعار شب سوم محرم الحرام - شهادت حضرت رقیه(س)